-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوست آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست
2 دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست
3 می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر آتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوست
4 از صدای شهپر جبریل بر هم می خورد گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوست
5 کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین چون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوست
6 می کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوست
7 گر به این دستور آرد روی دلها را به خود قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست
8 می شود سیل بهاران خاروخس را بال و پر رفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوست
9 می برد گوی سعادت از میان رهروان هر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوست
10 این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟