1 مصفا تا نمیگردد، ز تن جان برنمیآید نگردد پاک تا یوسف، ز زندان برنمیآید
2 گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من تنور از عهده تسخیر طوفان برنمیآید
3 به راه دشمنان خود کدامین خار میریزم؟ که از پیش دو چشمم همچو مژگان برنمیآید
4 چو حیرت چشمبندی میکند ذرات عالم را چرا از ابر آن خورشید تابان برنمیآید؟
5 حیا چندان که خود را میکشد در پردهپوشیها به شوخیهای آن چاک گریبان برنمیآید
6 کدامین شب نمیریزد ز کلکم مصرع رنگین؟ کدامین روز شیری زین نیستان برنمیآید؟
7 کشیدم تا قدم از کوی هستی خون عرق کردم ازین گل پای خوابآلود آسان برنمیآید
8 ز چندین آه اگر یک آه اثر دارد غنیمت دان که دایم ماه مصر از چاه کنعان برنمیآید
9 دل گرمی مگر هنگامهافروزی کند، ورنه به این بزم خنک خورشید تابان برنمیآید
10 تو تا از پرده شرم و حیا بیرون نمیآیی نگاه از دیده عاشق به سامان برنمیآید
11 مگر جولان او صائب قیامت را عیان سازد وگرنه هیچ گردی زین نمکدان برنمیآید