- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن
2 گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن
3 در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن
4 ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن
5 گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن
6 خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن