برده ام تا از سر کویت نشان از صائب تبریزی غزل 6015

صائب تبریزی

آثار صائب تبریزی

صائب تبریزی

برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن

1 برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن

2 گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن

3 در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن

4 ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن

5 گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن

6 خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن

عکس نوشته
کامنت
comment