1 داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج نبود آتش خورشید به دامان محتاج
2 نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
3 چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد! که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
4 حسن را شرم ز آفات نگه می دارد نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
5 نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
6 سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
7 عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر به مددکاری مورست سلیمان محتاج
8 در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
9 می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
10 دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
11 دیده سیر مدارید توقع ز جهان که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
12 صائب البته سخنگو طرفی می خواهد لب خاموش نباشد به سخندان محتاج