1 یک شعله شوخ است که دیدار نماید گاه از شجر طور وگه از دار نماید
2 گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد گاهی چو خلش از مژه خار نماید
3 سر حلقه تسبیح شود گه چو موذن چون تاب گه از رشته زنارنماید
4 توفیق کلاه نمدفقر نیابد هر کس که به ما طره دستار نماید
5 تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست گل را به من از دور به منقار نماید
6 شد دست ودل مشتریان در پی یوسف گوهر چه درین سردی بازارنماید
7 طوطی بچشانم به تو شیرین سخنی را گر رو به من آن باعث گفتار نماید
8 عیاری زلف است پریشانی ظاهر پر کاری چشم است که بیمارنماید
9 صائب سخن تازه من آب حیات است کی روی به هر تشنه دیدارنماید