1 داده است بس که سینه صافم جلای اشک گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
2 چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
3 تا همچو تاک پای نهادم درین چمن از چشم من بریده نگردید پای اشک
4 چشم تو این چنین که غفلت شده است سخت مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
5 کوتاه می شود ز گره رشته، وز گره گردد دراز رشته بی منتهای اشک
6 آید به رنگ صفحه تقویم در نظر رخسار زعفرانیم از رشته های اشک
7 چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم گردید رفته رفته دل من فدای اشک
8 هر عقده ای که در دل من بود باز کرد باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
9 چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون گردد زیاده چشم مرا اشتهای اشک
10 شد بحر و کان ز ریزش او جیب و دامنم آیم برون چگونه ز شکر عطای اشک
11 در آسمان به روز شمارم ستاره را روزی که چشم آب دهم از لقای اشک
12 روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت چشم ترم ز کثرت مد رسای اشک
13 صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
دیدگاهها **