1 جوهر می ز رگ ابر مثنی گردد از شفق رنگ می لعل دو بالا گردد
2 یک زمان پرده ازان روی دل آرا بردار تا سیه خانه این دشت سویدا گردد
3 خاکساری است که از درد طلب می پیچد گردبادی که درین دامن صحرا گردد
4 شوق اگر عام کند سلسله جنبانی را کوه چون ریگ روان بادیه پیما گردد
5 شود از آه پریشان دل خورشید سیاه خط ز رخسار تو روزی که هویدا گردد
6 کوهکن را به سخن صورت شیرین نگذاشت لاف بیکار بود کار چو گویا گردد
7 نامه تسکین ندهد دیده مشتاقان را کف محال است که مهر لب دریا گردد
8 گریه مردم بیدرد شود خرج زمین این نه سیلی است که پیوسته به دریا گردد
9 گر بداند چه ثمرهاست تهیدستی را سرو آواره ز گلزار به یک پا گردد
10 هرکه صائب شود از باده عرفان سرگرم همچو خورشید درین دایره تنها گردد