1 برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
2 گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
3 ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
4 به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
5 ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
6 به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
7 نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
8 از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم