- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
2 از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
3 سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
4 کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
5 خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
6 با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
7 گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
8 گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را