گر چنین شویَد غبار زهد از صائب تبریزی غزل 5281

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

گر چنین شویَد غبار زهد از دل باده‌ام

1 گر چنین شویَد غبار زهد از دل باده‌ام بادبان کشتی می می‌شود سجاده‌ام

2 چون نگردد آب در چشم جهان از دیدنم از یتیمی در غریبی چون گهر افتاده‌ام

3 عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده‌ام

4 شسته‌ام دست از لباس زود سیر نوبهار همچو سرواز برگریز نیستی آزاده‌ام

5 باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده‌ام

6 نیست ناخن گیر دل‌های عزیزان ورنه من ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده‌ام

7 زردرویی می‌کشم چون نی ز همراهان خویش من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده‌ام

8 عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها عقده سر در گم افلاک را بگشاده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر