1 به که نطق خویش از اهل زمان دارم دریغ نغمه داودی از آهن دلان دارم دریغ
2 حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
3 در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
4 گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است به که من هم نغمه را از بوستان دارم دریغ
5 در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
6 دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
7 گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
8 من که شهری تر ز مجنونم در آیین جنون چون سر خود را ز سنگ کودکان دارم دریغ؟