1 چگونه جان برد صید از کمین چشم فتانش؟ که گیراتر بود از خون ناحق تیغ مژگانش
2 ز فیض عشق بر خورشید رخساری نظر دارم که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ مژگانش
3 اگر شمع سهیل از آفت صرصر فرو میرد توان روشن نمود از پرتو سیب ز نخدانش
4 پی تسکین خاطرآرزویی می کنم رنگین وگرنه من کیم تا باشم زخیل شهیدانش؟
5 سری شایسته سرگشتگی زلفش نمی یابد ازان رو بر هوا مانده است دایم دست و چوگانش
6 چو مغز پسته در شکر شود گم حنظل گردون تبسم ریزچون گردد دهان شکر افشانش
7 گذارد بند بر پا آسمان را کوه تمکینش قیامت را به رفتار آورد سر و خرامانش
8 دل خود می خوردموری اگر مهمان او گردد مخور صائب فریب آسمان و خوان احسانش