1 من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
2 چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟ که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
3 درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
4 نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
5 نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
6 به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
7 زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
8 زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد