1 زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند
2 تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند
3 غرض از دیده بیناست فرق بیش و کم از هم چه حاصل از ترازویی که سنجیدن نمی داند؟
4 گهر سرمایه نخوت نگردد سیر چشمان را حباب ما زقرب بحر بالیدن نمی داند
5 مکن ز افسانه خوانی تلخ بر خود خواب شیرین را که چشم ما به شکر خواب چسبیدن نمی داند
6 نمی آید بهم دست زرافشان اهل همت را گل خورشید تابان غنچه گردیدن نمی داند
7 منه زآسودگی تهمت به دل، کزناتوانیها به روی بستر این بیمار غلطیدن نمی داند
8 مپرس احوال دنیای خراب از آخرت جویان که سیل از شوق دریا پیش پا دیدن نمی داند
9 قساوت پرده بینایی دل می شود صائب که چشم آیینه بی زنگار پوشیدن نمی داند