1 خیال او به تدبیر از دل من برنمیآید که هرگز خارخار از دل به سوزن برنمیآید
2 اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمیآید
3 به همت میتوان زین خاکدان دل را برآوردن که بیرستم ز قعر چاه بیژن برنمیآید
4 مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل که غیر از عشق کار دیگر از من برنمیآید
5 گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن که میگوید که کاری از نشستن برنمیآید؟
6 نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع حجاب جسم با دلهای روشن برنمیآید
7 مشو زنهار بهر جان رهین منت عیسی که خفاش از خجالت روز روشن برنمیآید
8 مرا از میکشان بر لاله صائب رشک میآید که تا می در قدح دارد ز گلشن برنمیآید