1 در نقاب است و نظر سوز بود دیدارش آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش
2 نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین که ز موی کمر خویش بود زنارش
3 نفسی کز جگر سوخته بیرون آید تادم صبح جزا گرم بود بازارش
4 لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد محملی نیست که لیلی نبود دربارش
5 به که از کوی خرابات نیاید بیرون هرکه چون دختر زر شیشه بود دربارش
6 جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟ این نه گنجی است که برسر نبود دیوارش
7 نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار ناله نی مگر ازخواب کند بیدارش