1 شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم
2 بس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخن می زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلمم
3 جای اشک از مژه ام خون سیه می ریزد می دود دود دل از بس که به سر چون قلمم
4 هست در قبضه فرمان قضا نبض مرا از سیه کاری خود نیست خبر چون قلمم
5 صرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرا دل دونیم است ازین راهگذار چون قلمم
6 زینهمه نقش دلاویز که بر آب زدم گریه و ناله و آه است ثمر چون قلمم
7 زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد نیست جز آب سیه پیش نظر چون قلمم
8 گر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگز عمر آمد به ته تیغ بر چون قلمم
9 ره نبردم به سرا پرده معنی، هر چند عمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلمم
10 راستی بود، اگر بود مرا تقصیری از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟
11 جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائب آه اگر خشک شود دیده تر چون قلمم