1 شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
2 شهسواری که منم گردره جولانش آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
3 برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو که بود از نفس سوختگان ریحانش
4 مور صحرای قناعت دل شادی دارد که بود دست سلیمان به نظر زندانش
5 تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
6 می توان باعرق روی تو نسبت کردن گوهری راکه زآیینه بود میدانش
7 صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
8 می رود آبله دست صدف دست بدست رنج ما نیست که پامال کند دورانش
9 عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق قهرمانی است که از دار بود چوگانش
10 نظر تربیت از ابر ندارد صائب گلستانی که منم بلبل خوش الحانش