1 حسن توغافل است ز قدر و بهای خویش آیینه راخبر نبود از صفای خویش
2 چون شمع تا به خلوت او راه برده ام صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش
3 آمیخته است مستی و مستوریم به هم افکنده ام به گردن مینا ردای خویش
4 ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است شرمنده است پیش رخش از صفای خویش
5 ازبس که دل زدیدنت از جای رفته است تا روز باز خواست نیاید به جای خویش
6 از بس به کار ماگره افکنده اند خلق پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش
7 تا چند پاسبانی عیب نهان کنم ؟ یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش
8 رفتم که حلقه بردر بیگانگی زنم شاید به این وسیله شوم آشنای خویش
9 صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش