- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از خال توان راه به آن کنج دهان برد بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد
2 بیرون سری از سبزه خط تو نبردم هر چند سوادم سبق از آب روان برد
3 چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد مور خط اوره به شکر خند نهان برد
4 غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی از طینت بادام به شکر نتوان برد
5 از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش از بس به رهش پای مرا خواب گران برد
6 تا چند بود گوش برآواز شکستن رنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان برد
7 روزی که کمر بست میانش به نزاکت آن روز دل صائب مسکین ز میان برد