1 مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیدهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
2 از سر هر خار صد زخم نمایان خوردهام تا چو شبنم روشناس این چمن گردیدهام
3 خضر دارد داغها بر دل ز استغنای من روی آب زندگی را بر زمین مالیدهام
4 شعلهٔ بیمایهام با خار و خس در دار و گیر خوردهام صد زخم تا یک پیرهن بالیدهام
5 از سر غیرت سپند آتش خود گشتهام پیش اغیار از جفای او اگر نالیدهام
6 زود بر فتراک میبندد سر خورشید را شهسواری را که من در خانهٔ زین دیدهام
7 پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان از گرانجانی همان من بر زمین چسبیدهام
8 میکند تیغ زبان شعله را دندانهدار جامهٔ فتحی که من از بوریا پوشیدهام
9 تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است در حریم سینهٔ خُم سالها جوشیدهام
دیدگاهها **