1 رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کند خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند
2 مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟ سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند
3 از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من بادبان را کشتی پربار من لنگر کند
4 حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند
5 مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند
6 سینه چون بی آرزو شد روضه جنت شود دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند
7 ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند
8 آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر روی در آیینه زانو گر اسکندر کند
9 حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند