- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فسون صبر در دلهای پرخون در نمیگیرد چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمیگیرد
2 سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد ز شوخی اخگر من گرد خاکستر نمیگیرد
3 غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود کسی آیینه را از دست اسکندر نمیگیرد
4 دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمیگیرد
5 نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را گره در رشته ما راه بر گوهر نمیگیرد
6 ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد که آب زندگانی جای چشم تر نمیگیرد
7 لبی کز حسرت آب خضر خون میخورد صائب چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمیگیرد؟