-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فغان که هستی ما خرج آشنایی شد بهار عمر به تاراج بینوایی شد
2 چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد تمام عمر در اندیشه رهایی شد
3 درین قلمرو پرصید از نگون بختی درازدستی ما ناوک هوایی شد
4 شناوری است که بستند سنگ بر پایش مجردی که گرفتار کدخدایی شد
5 اگر خموش نشیند دلش سیاه شود چوشعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
6 چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
7 در آن چمن که به زر میخرنددلتنگی چو غنچه خرده ما صرف دلگشائی شد
8 چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
9 نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد
10 ز شهریان خرابات می شودصائب ز راه ورسم جهان هر که روستایی شد