1 بغیر خط که ز روی لطیف یار برآید ز آب آینه نشنیده کس غبار برآید
2 ز آه گرم چه پرواست آهنین دل او را که تیغ از آتش سوزنده آبدار برآید
3 ز رشک آن لب یاقوت رنگ لعل بدخشان چو لاله از جگر سنگ داغدار برآید
4 غنی است فکر گلو سوز من ز سلسله جنبان به پای خویشتن از سنگ این شرار برآید
5 توان نهاد به دل تا به چند دست تهی را غریب نیست اگر آتش از چنار برآید
6 مرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگردد کجا به سوزن تدبیر خارخار برآید
7 شکست رنگ گل از روی آفتاب مثالت چگونه خاک نشین با فلک سوار برآید
8 عطای ساقی اگر باده را سبیل نسازد ز دست کوته ما چون سبو چه کار برآید
9 نمی توان دل روشن درست برد ز دنیا چگونه آینه سالم ز زنگبار برآید
10 ز مال رشته طول امل گسسته نگردد کجا به گنج گهر پیچ وخم ز مار برآید
11 بر آید اختر من صائب از وبال زمانی که تخم سوخته از خاک در بهار بر آید