1 بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه ام می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام
2 از سواد نامه اعمال می بخشد خبر بس که از تردامنی گردیده تار آیینه ام
3 بی تامل سینه پیش می سازم سپر تا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه ام
4 از هوا گیرم غبار کلفت وزنگ ملال تا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه ام
5 می زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگ داشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه ام
6 جای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاک آن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه ام
7 گر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیست نیست امن از چشم زخم روزگار آیینه ام
8 کرد بر لب تشنه دیدار بی خواهش سبیل اب خشکی داشت گر در جویبار آیینه ام
9 دیده اش حیران نقش پایدار دیگرست دل نمی بندد به هر نقش ونگار آیینه ام
10 خجلت روی زمین صائب ز مردم می کشم کرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام
دیدگاهها **