-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش
2 هوای نفس ز دست اختیار برده مرا خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش
3 نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش
4 همان ز چشم حسودان مرانمکدان است اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش
5 درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش
6 فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش
7 خجالت است نصیبم ز تنگدستیها چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش
8 به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش
9 دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش