1 با کمند زلف تسخیر دل افگار کن این کهن اوراق را شیرازه از زنار کن
2 نیست جرمی در جهان بالاتر از هستی تو تا نفس در سینه داری صرف استغفار کن
3 بر لب بام آ، به زردی چون نهد رو آفتاب وقت رفتن شربتی در کار این بیمار کن
4 در خراب آباد عالم آشنارویی نماند روی چون آیینه خورشید در دیوار کن
5 دزد آتشدست غفلت در کمین فرصت است شمع بالین خود از چشم و دل بیدار کن
6 هیچ کس را نیست در روی زمین درد سخن نامه خود را به کار رخنه دیوار کن
7 نیستی صائب حریف منت ابر بهار کشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن
دیدگاهها **