1 پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار در سواری می رسد فیض نگین نامدار
2 همت دریادلان ظاهر به دولت می شود در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
3 برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
4 از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
5 دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟ گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
6 غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
7 جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
8 از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
9 هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار