1 داغدار از عرق شرم شود نسرینش آب گردد ز اشارت بدن سیمینش
2 بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش
3 این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ از بغل گیری آیینه تن سیمینش
4 آب چون آینه رفتار فراموش کند سایه برآب روان گر فکند تمکینش
5 نتوان بافت بغیر از لب و دندان نگار ماه عیدی که هم آغوش بودپروینش
6 نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است که شکر خواب به افسانه کند شیرینش
7 سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل هرکه از دست بود همچو سبو بالینش
8 آتشی هست نهان در دل صائب که مدام می چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش