1 به ظاهر گر چه مهری بر لب خاموش خود دارم حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم
2 ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم
3 نمی آساید از مشق کشاکش رشته جانم اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
4 کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم
5 کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامی چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم
6 به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
7 سراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانی اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم
دیدگاهها **