1 یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است
2 مغرور ازانی که چو خود عربده جویی تیغ ستم از دست نگاهت نگرفته است
3 زان خنده زنی بر من بی برگ که هرگز آتش نفسی نبض گیاهت نگرفته است
4 در باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دست سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
5 چشم سیهی نیست که خواباندن شمشیر تعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته است
6 سیب ذقنی نیست درین باغ که صد بار گلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته است
7 آخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیر دامن به سبکدستی آهت نگرفته است
8 رحمی به سیه روزی ما سوختگان کن تا زنگ خط آیینه ماهت نگرفته است
9 بر گرد به میخانه ازین توبه ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است!
10 آن کس که زند خنده به بیهوشی صائب پیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است