- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دستی که به جامی نشود رهزن هوشم چون پایه تابوت گران است به دوشم
2 دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم چون پایه تابوت گران است به دوشم
3 فریاد من از سوختگیهاست چو آتش چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم
4 نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم
5 با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟ روشنتر ازانم که توان کرد خموشم
6 در دل شکند شیشه مرا خنده گلها آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم
7 بر باده سر جوش نباشد نظر من کز درد توان گرد برآورد ز هوشم
8 در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر به دشنام کند دایه خموشم
9 چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق زان است که من جامه پوشیده نپوشم
10 صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش موقوف بهاران نبود جوش و خروشم