1 بصحرا، سرود اینچنین خارکن که از کندن خار، کس خوار نیست
2 جوانی و تدبیر و نیروت هست بدست تو، این کارها کار نیست
3 به بیداری و هوشیاری گرای چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
4 چو بفروختی، از که خواهی خرید متاع جوانی ببازار نیست
1 نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
2 شد از رنج رنجور و از درد نالان بپیچید و گردید چون مار چنبر
3 دویدند جمعی پی دادخواهی دریدند دیوانه را جامه در بر
4 کشیدند و بردندشان سوی قاضی که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
1 براهی در، سلیمان دید موری که با پای ملخ میکرد زوری
2 بزحمت، خویش را هر سو کشیدی وزان بار گران، هر دم خمیدی
3 ز هر گردی، برون افتادی از راه ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
4 چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل که کارآگاه، اندر کار مشکل
1 اشک طرف دیده را گردید و رفت اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
2 بر سپهر تیرهٔ هستی دمی چون ستاره روشنی بخشید و رفت
3 گر چه دریای وجودش جای بود عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
4 گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید قیمت هر قطره را سنجید و رفت
1 بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی
2 ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی
3 همی به تیرگی خود فزودی از پستی سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی
4 تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی
1 شاهدی گفت بشمعی کامشب در و دیوار، مزین کردم
2 دیشب از شوق، نخفتم یکدم دوختم جامه و بر تن کردم
3 دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت بستم و باز بگردن کردم
4 کس ندانست چه سحرآمیزی به پرند، از نخ و سوزن کردم
1 شباهنگام، کاین فیروزه گلشن ز انوار کواکب، گشت روشن
2 غزال روز، پنهان گشت از بیم پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
3 روان شد خار کن با پشتهٔ خار بخسته، دست و پا و پشت و گردن
4 بکنج لانه، مور آرمگه ساخت شده آزرده، از دانه کشیدن
1 چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد شباویز، نالیدن آغاز کرد
2 بساط سپیدی، تباهی گرفت ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
3 ره فتنهٔ دزد عیار باز عسس خسته از گشتن و شب دراز
4 نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
1 نیکنامی نباشد، از ره عجب خنگ آز و هوس همی راندن
2 روز دعوی، چو طبل بانگ زدن وقت کوشش، ز کار واماندن
3 خستگان را ز طعنه، جان خستن دل خلق خدای رنجاندن
4 خود سلیمان شدن به ثروت و جاه دیگران را ز دیو ترساندن
1 روز شکار، پیرزنی با قباد گفت کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست
2 روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار تحقیق حال گوشهنشینان گناه نیست
3 هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
4 دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست