1 گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام
2 روز و شب، بیهوده سوزن میزنی هر دمی، صد زخم بر من میزنی
3 من ز خون، رنگین شدم در مشت تو بسکه خون میریزد از انگشت تو
4 زینهمه نخهای کوتاه و بلند گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
1 خلید خار درشتی بپای طفلی خرد بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
2 بگفت مادرش این رنج اولین قدم است ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
3 هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
4 ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
1 ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار بناگه روبهی کردش گرفتار
2 ز چشمش برد، وحشت روشنائی بزد بال و پر، از بی دست و پائی
3 ز روز نیکبختی یادها کرد در آن درماندگی، فریادها کرد
4 فضای خانه و باغش هوس بود چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
1 تو چو زری، ای روان تابناک چند باشی بستهٔ زندان خاک
2 بحر مواج ازل را گوهری گوهر تحقیق را سوداگری
3 واگذار این لاشهٔ ناچیز را در نورد این راه آفت خیز را
4 زر کانی را چه نسبت با سفال شیر جنگی را چه خویشی با شغال
1 بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری بروزگار، مرا روی شادمانی نیست
2 بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست
3 کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست
4 گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست
1 سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
2 ز سعی من، این مرز گردید گلشن ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
3 نیاسودم از کوشش و کار کردن نصیب من آمد ایاب و ذهابی
4 برآشفت بر وی طناب و چنین گفت به خیره نبستند بر تو طنابی
1 آن نشنیدید که در شیروان بود یکی زاهد روشن روان
2 زندهدلی، عالم و فرخ ضمیر مهر صفت، شهرتش آفاق گیر
3 نام نکویش علم افراخته توسن زهدش همه جا تاخته
4 همقدم تاجوران زمین همنفس حضرت روحالامین
1 کبوتری، سحر اندر هوای پروازی ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید
2 رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید
3 شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
4 گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید
1 نهفتن به عمری غم آشکاری فکندن به کِشتِ امیدی شراری
2 به پای نهالی که باری نیارد جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
3 به بزم فرومایگان ایستادن نشستن به دریوزه در رهگذاری
4 ز بیم هژبران، پناهنده گشتن به گرگی سیهدل، به تاریکغاری
1 به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
2 چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
3 کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان
4 اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان