1 عالمی طعنه زد به نادانی که بهر موی من دو صد هنر است
2 چون توئی را به نیم جو نخرند مرد نادان ز چارپا بتر است
3 نه تن این، بر دل تو بار بلاست نه سر این، بر تن تو درد سر است
4 بر شاخ هنر چگونه خوری تو که کارت همیشه خواب و خور است
1 براهی در، سلیمان دید موری که با پای ملخ میکرد زوری
2 بزحمت، خویش را هر سو کشیدی وزان بار گران، هر دم خمیدی
3 ز هر گردی، برون افتادی از راه ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
4 چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل که کارآگاه، اندر کار مشکل
1 با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر طرف گلشن را منظم کردهاند
2 از برای جلوه، گلهای چمن رنگ را با بوی توام کردهاند
3 اندرین بزم طرب، گوئی ترا غرق در دریای ماتم کردهاند
4 از چه معنی، در شکستی بی سبب چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
1 گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
2 من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیدهاند
3 دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
4 سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
1 بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی
2 ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی
3 همی به تیرگی خود فزودی از پستی سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی
4 تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی
1 آن نشنیدید که در شیروان بود یکی زاهد روشن روان
2 زندهدلی، عالم و فرخ ضمیر مهر صفت، شهرتش آفاق گیر
3 نام نکویش علم افراخته توسن زهدش همه جا تاخته
4 همقدم تاجوران زمین همنفس حضرت روحالامین
1 به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
2 چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
3 کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان
4 اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
1 بزندان تاریک، در بند سخت بخود گفت زندانی تیرهبخت
2 که شب گشت و راه نظر بسته شد برویم دگر باره، در بسته شد
3 زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ فضا و دل و فرصت و کار، تنگ
4 سرانجام کردار بد، نیک نیست جز این سهمگین جای تاریک نیست
1 تو چو زری، ای روان تابناک چند باشی بستهٔ زندان خاک
2 بحر مواج ازل را گوهری گوهر تحقیق را سوداگری
3 واگذار این لاشهٔ ناچیز را در نورد این راه آفت خیز را
4 زر کانی را چه نسبت با سفال شیر جنگی را چه خویشی با شغال
1 ای که عمریست راه پیمائی بسوی دیده هم ز دل راهی است
2 لیک آنگونه ره که قافلهاش ساعتی اشکی و دمی آهی است
3 منزلش آرزوئی و شوقی است جرسش نالهٔ شبانگاهی است
4 ای که هر درگهیت سجده گهست در دل پاک نیز درگاهی است