1 بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین قبیلهٔ تو بسی تیرهروز و ناشادند
2 میان کوی بخسبی و استخوان خائی بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند
3 برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان بشهر و قریه، بسی خانهها که آبادند
4 کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من ز حیلهام همه کار آگهان بفریادند
1 بغاری تیره، درویشی دمی خفت دران خفتن، باو گنجی چنین گفت
2 که من گنجم، چو خاکم پست مشمار مرا زین خاکدان تیره بردار
3 بس است این انزوا و خاکساری کشیدن رنج و کردن بردباری
4 شکستن خاطری در سینهای تنگ نهادن گوهر و برداشتن سنگ
1 گفت دیوار قصر پادشهی که بلندی، مرا سزاوار است
2 هر که مانند من سرافرازد پایدار و بلند مقدار است
3 فرخم زان سبب که سایهٔ من جای آسایش جهاندار است
4 نقش بام و درم ز سیم و زر است پردهام از حریر گلنار است
1 بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار گشت طربناک بفصل بهار
2 در چمن آمد غزلی نغز خواند رقص کنان بال و پری برفشاند
3 بیخود از این سوی بدانسو پرید تا که بشاخ گل سرخ آرمید
4 پهلوی جانان چو بیفکند رخت مورچهای دید بپای درخت
1 دید موری در رهی پیلی سترگ گفت باید بود چون پیلان بزرگ
2 من چنین خرد و نزارم زان سبب که نه روز آسایشی دارم، نه شب
3 بار بردم، کار کردم هر نفس نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
4 ره سپردم روزها و ماهها اوفتادم بارها در راهها
1 به آب روان گفت گل کز تو خواهم که رازی که گویم به بلبل بگوئی
2 پیام ار فرستد، پیامش بیاری بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی
3 بگوئی که ما را بود دیده بر ره که فردا بیائی و ما را ببوئی
4 بگفتا به جوی آب رفته نیاید نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
1 قاضی کشمر ز محضر، شامگاه رفت سوی خانه با حالی تباه
2 هر کجا در دید، بر دیوار زد بانگ بر دربان و خدمتکار زد
3 کودکان را راند با سیلی و مشت گربه را با چوبدستی خست و کشت
4 خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
1 بدامان گلستانی شبانگاه چنین میکرد بلبل راز با ماه
2 که ای امید بخش دوستداران فروغ محفل شب زندهداران
3 ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی ز انوارت، زمین را تابناکی
4 شبی کز چهره، برقع برگشائی برخسار گل افتد روشنائی
1 گفت تیری با کمان، روز نبرد کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد
2 تیرها بودت قرین، ای بوالهوس در فکندی جمله را در یک نفس
3 ما ز بیداد تو سرگردان شدیم همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم
4 خوش بکار دوستان پرداختی بر گرفتی یک یک و انداختی
1 بالماس میزد چکش زرگری بهر لحظه میجست از آن اخگری
2 بنالید الماس کای تیره رای ز بیداد تو، چند نالم چو نای
3 بجز خوبی و پاکی و راستی چه کردم که آزار من خواستی
4 بگفتا مکن خاطر خویش تنگ ترازوی چرخت گران کرده سنگ