1 لالهای با نرگس پژمرده گفت بین که ما رخساره چون افروختیم
2 گفت ما نیز آن متاع بی بدل شب خریدیم و سحر بفروختیم
3 آسمان، روزی بیاموزد ترا نکتههائی را که ما آموختیم
4 خرمی کردیم وقت خرمی چون زمان سوختن شد سوختیم
1 دختری خرد، بمهمانی رفت در صف دخترکی چند، خزید
2 آن یک افکند بر ابروی گره وین یکی جامه بیکسوی کشید
3 این یکی، وصلهٔ زانوش نمود وان، به پیراهن تنگش خندید
4 آن، ز ژولیدگی مویش گفت وین، ز بیرنگی رویش پرسید
1 گفت تیری با کمان، روز نبرد کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد
2 تیرها بودت قرین، ای بوالهوس در فکندی جمله را در یک نفس
3 ما ز بیداد تو سرگردان شدیم همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم
4 خوش بکار دوستان پرداختی بر گرفتی یک یک و انداختی
1 دختری خرد، شکایت سر کرد که مرا حادثه بی مادر کرد
2 دیگری آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره دیگر کرد
3 موزهٔ سرخ مرا دور فکند جامهٔ مادر من در بر کرد
4 یاره و طوق زر من بفروخت خود گلوبند ز سیم و زر کرد
1 گفت ماهیخوار با ماهی ز دور که چه میخواهی ازین دریای شور
2 خردی و ضعف تو از رنج شناست این نه راه زندگی، راه فناست
3 اندرین آب گل آلود، ای عجب تا بکی سرگشته باشی روز و شب
4 وقت آن آمد که تدبیری کنی در سرای عمر تعمیری کنی
1 به درویشی، بزرگی جامهای داد که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
2 چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق چو میبخشند کفش و جامهات خلق
3 چو خود عوری، چرا بخشی قبا را چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
4 کسی را قدرت بذل و کرم بود که دیناریش در جای درم بود
1 کودکی در بر، قبائی سرخ داشت روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
2 همچو جان نیکو نگه میداشتش بهتر از لوزینه میپنداشتش
3 هم ضیاع و هم عقارش میشمرد هر زمان گرد و غبارش میسترد
4 از نظر باز حسودش مینهفت سر خیش میدید و چون گل میشکفت
1 نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما سپید جامه و از هر گنه مبرائیم
2 جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم
3 بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است که از غرور، دل پاک را بیالائیم
4 قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد نه میرویم بسودای خود، نه میآئیم
1 کاهلی در گوشهای افتاد سست خسته و رنجور، اما تندرست
2 عنکبوتی دید بر در، گرم کار گوشه گیر از سرد و گرم روزگار
3 دوک همت را به کار انداخته جز ره سعی و عمل نشناخته
4 پشت در افتاده، اما پیش بین از برای صید، دائم در کمین
1 کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
2 خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد
3 به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران که هیچگه شتر آز را مهار نکرد
4 نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد