1 گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
2 آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
3 در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
4 بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
1 بلبلی شیفته میگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است
2 گفت، امروز که زیبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن است
3 چونکه فردا شد و پژمرده شدم کیست آنکس که هواخواه من است
4 بتن، این پیرهن دلکش من چو گه شام بیائی، کفن است
1 بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین قبیلهٔ تو بسی تیرهروز و ناشادند
2 میان کوی بخسبی و استخوان خائی بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند
3 برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان بشهر و قریه، بسی خانهها که آبادند
4 کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من ز حیلهام همه کار آگهان بفریادند
1 بر سر راهی، گدائی تیرهروز نالهها میکرد با صد آه و سوز
2 کای خدا، بی خانه و بی روزیم ز آتش ادبار، خوش میسوزیم
3 شد پریشانی چو باد و من چو کاه پیش باد، از کاه آسایش مخواه
4 ساختم با آنکه عمری سوختم سوختم یک عمر و صبر آموختم
1 مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ
2 خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ
3 بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ
4 نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ
1 آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز از جور تبر، زار بنالید سپیدار
2 کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
3 این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
4 گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
1 بالماس میزد چکش زرگری بهر لحظه میجست از آن اخگری
2 بنالید الماس کای تیره رای ز بیداد تو، چند نالم چو نای
3 بجز خوبی و پاکی و راستی چه کردم که آزار من خواستی
4 بگفتا مکن خاطر خویش تنگ ترازوی چرخت گران کرده سنگ
1 حکایت کرد سرهنگی به کسری که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
2 فراریهای چابک را گرفتیم گرفتاران مسکین را رهاندیم
3 به خون کشتگان، شمشیر شستیم بر آتشهای کین، آبی فشاندیم
4 ز پای مادران کندیم خلخال سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم
1 برد دزدی را سوی قاضی عسس خلق بسیاری روان از پیش و پس
2 گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود دزد گفت از مردم آزاری چه سود
3 گفت، بدکردار را بد کیفر است گفت، بدکار از منافق بهتر است
4 گفت، هان بر گوی شغل خویشتن گفت، هستم همچو قاضی راهزن
1 اینچنین خواندم که روزی روبهی پایبند تله گشت اندر رهی
2 حیلهٔ روباهیش از یاد رفت خانهٔ تزویر را بنیاد رفت
3 گر چه زائین سپهر آگاه بود هر چه بود، آن شیر و این روباه بود
4 تیره روزش کرد، چرخ نیل فام تا شود روشن که شاگردیست خام