قاضی کشمر ز محضر، شامگاه از پروین اعتصامی قطعه 60
1. قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
1. قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
1. بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز، مرا باور نیست
1. در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
1. شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
1. شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
1. گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
1. شنیدهاید که روزی بچشمهٔ خورشید
برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی
1. در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت
1. ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است
1. گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
1. خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست