1 دختری خرد، شکایت سر کرد که مرا حادثه بی مادر کرد
2 دیگری آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره دیگر کرد
3 موزهٔ سرخ مرا دور فکند جامهٔ مادر من در بر کرد
4 یاره و طوق زر من بفروخت خود گلوبند ز سیم و زر کرد
1 به درویشی، بزرگی جامهای داد که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
2 چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق چو میبخشند کفش و جامهات خلق
3 چو خود عوری، چرا بخشی قبا را چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
4 کسی را قدرت بذل و کرم بود که دیناریش در جای درم بود
1 برد دزدی را سوی قاضی عسس خلق بسیاری روان از پیش و پس
2 گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود دزد گفت از مردم آزاری چه سود
3 گفت، بدکردار را بد کیفر است گفت، بدکار از منافق بهتر است
4 گفت، هان بر گوی شغل خویشتن گفت، هستم همچو قاضی راهزن
1 نهال تازه رسی گفت با درختی خشک که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست
2 چرا بدین صفت از آفتاب سوختهای مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست
3 شکوفههای من از روشنی چو خورشیدند ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست
4 چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست
1 شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان
2 میان شاخهها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
3 بخود گفتا کازین شاخ تنومند قضایم هیچگه نتواند افکند
4 سموم فتنه کرد آهنگ تاراج ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
1 دختری خرد، بمهمانی رفت در صف دخترکی چند، خزید
2 آن یک افکند بر ابروی گره وین یکی جامه بیکسوی کشید
3 این یکی، وصلهٔ زانوش نمود وان، به پیراهن تنگش خندید
4 آن، ز ژولیدگی مویش گفت وین، ز بیرنگی رویش پرسید
1 خمید نرگس پژمردهای ز انده و شرم چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
2 فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید نهفته گفت بدو این غم نهانی را
3 که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین شدم نشانه بلاهای آسمانی را
4 مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
1 بزرگی داد یک درهم گدا را که هنگام دعا یاد آر ما را
2 یکی خندید و گفت این درهم خرد نمیارزید این بیع و شرا را
3 روان پاک را آلوده مپسند حجاب دل مکن روی و ریا را
4 مکن هرگز بطاعت خودنمائی بران زین خانه، نفس خودنما را
1 بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
2 جواب داد که ما زود رفتنی بودیم چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
3 کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
4 غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
1 بلبلی شیفته میگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است
2 گفت، امروز که زیبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن است
3 چونکه فردا شد و پژمرده شدم کیست آنکس که هواخواه من است
4 بتن، این پیرهن دلکش من چو گه شام بیائی، کفن است