1 لالهای با نرگس پژمرده گفت بین که ما رخساره چون افروختیم
2 گفت ما نیز آن متاع بی بدل شب خریدیم و سحر بفروختیم
3 آسمان، روزی بیاموزد ترا نکتههائی را که ما آموختیم
4 خرمی کردیم وقت خرمی چون زمان سوختن شد سوختیم
1 به ماه دی، گلستان گفت با برف که ما را چند حیران میگذاری
2 بسی باریدهای بر گلشن و راغ چه خواهد بود گر زین پس نباری
3 بسی گلبن، کفن پوشید از تو بسی کردی بخوبان سوگواری
4 شکستی هر چه را، دیگر نپیوست زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
1 ای مرغک خرد، ز اشیانه پرواز کن و پریدن آموز
2 تا کی حرکات کودکانه در باغ و چمن چمیدن آموز
3 رام تو نمیشود زمانه رام از چه شدی، رمیدن آموز
4 مندیش که دام هست یا نه بر مردم چشم، دیدن آموز
1 در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی کای هرزهگرد بی سر و بی پا چه میکنی
2 ما میرویم تا که بدوزیم پارهای هر جا که میرسیم، تو با ما چه میکنی
3 خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم بنگر به روز تجربه تنها چه میکنی
4 هر پارگی به همت من میشود درست پنهان چنین حکایت پیدا چه میکنی
1 ز سری، موی سپیدی روئید خندهها کرد بر او موی سیاه
2 که چرا در صف ما بنشستی تو ز یک راهی و ما از یک راه
3 گفت من با تو عبث ننشستم بنشاندند مرا خواه نخواه
4 گه روئیدن من بود امروز گل تقدیر نروید بیگاه
1 حکایت کرد سرهنگی به کسری که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
2 فراریهای چابک را گرفتیم گرفتاران مسکین را رهاندیم
3 به خون کشتگان، شمشیر شستیم بر آتشهای کین، آبی فشاندیم
4 ز پای مادران کندیم خلخال سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم
1 گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
2 آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
3 در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
4 بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
1 گفت ماهیخوار با ماهی ز دور که چه میخواهی ازین دریای شور
2 خردی و ضعف تو از رنج شناست این نه راه زندگی، راه فناست
3 اندرین آب گل آلود، ای عجب تا بکی سرگشته باشی روز و شب
4 وقت آن آمد که تدبیری کنی در سرای عمر تعمیری کنی
1 اینچنین خواندم که روزی روبهی پایبند تله گشت اندر رهی
2 حیلهٔ روباهیش از یاد رفت خانهٔ تزویر را بنیاد رفت
3 گر چه زائین سپهر آگاه بود هر چه بود، آن شیر و این روباه بود
4 تیره روزش کرد، چرخ نیل فام تا شود روشن که شاگردیست خام
1 آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز از جور تبر، زار بنالید سپیدار
2 کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
3 این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
4 گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار