1 ای گربه، ترا چه شد که ناگاه رفتی و نیامدی دگر بار
2 بس روز گذشت و هفته و ماه معلوم نشد که چون شد این کار
3 جای تو شبانگه و سحرگاه در دامن من تهیست بسیار
4 در راه تو کند آسمان چاه کار تو زمانه کرد دشوار
1 ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن
2 عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن
3 کشتن اندر باغ جان هر لحظهای رنگین گلی وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن
4 دل برای مهربانی پروراندن لاجرم جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن
1 به نومیدی، سحرگه گفت امید که کس ناسازگاری چون تو نشنید
2 به هرسو دست شوقی بود بستی به هرجا خاطری دیدی شکستی
3 کشیدی بر در هر دل سپاهی ز سوزی، نالهای، اشکی و آهی
4 زبونی هر چه هست و بود از تست بساط دیده اشکآلود از تست
1 کبوتر بچهای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز
2 پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری
3 نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک
4 ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه
1 بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
2 از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
3 خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
4 ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من با خاک خوی کردم و با خار ساختم
1 بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
2 مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
3 آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
4 دانی که نوشداروی سهراب کی رسید آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
1 ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
2 نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
3 سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
4 اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
1 از ساحت پاک آشیانی مرغی بپرید سوی گلزار
2 در فکرت توشی و توانی افتاد بسی و جست بسیار
3 رفت از چمنی به بوستانی بر هر گل و میوه سود منقار
4 تا خفت ز خستگی زمانی یغماگر دهر گشت بیدار
1 به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
2 بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
3 بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
4 جواب داد که من نیز صاحب هنرم درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
1 وقت سحر، به آینهای گفت شانهای کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
2 ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
3 هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی ما شانه میکشیم بهر جا که تار موست
4 از تیرگی و پیچ و خم راههای ما در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست