1 سحرگه، غنچهای در طرف گلزار ز نخوت، بر گلی خندید بسیار
2 که، ای پژمرده، روز کامرانی است بهار و باغ را فصل جوانی است
3 نشاید در چمن، دلتنگ بودن بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن
4 نشاط آرد هوای مرغزاران چو نور صبحگاهی در بهاران
1 ببام قلعهای، باز شکاری نمود از ماکیانی خواستگاری
2 که من زالایش ایام پاکم ز تنهائی، بسی اندهناکم
3 ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
4 چه زیبائی بهنگام چمیدن چه دانایی بوقت چینه چیدن
1 زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست
2 این خط و خال را نتوان گفت دلکش است این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
3 پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
4 نوکش، چو نوک بوم سیهکار، منحنی است پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
1 ز دامی دید گنجشگی همائی همایون طالعی، فرخنده رائی
2 نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام نه یکشب در قفس بگرفته آرام
3 نه دیده خواری افتادگان را نه بندی گشتن آزادگان را
4 نه فکریش از برای آب و دانه نه اندوهیش بهر آشیانه
1 در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
2 بهیچ مبحث و دیباچهای، قضا ننوشت برای مرد کمال و برای زن نقصان
3 زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان
4 زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
1 فتاد طائری از لانه و ز درد تپید بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
2 بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا ندید در دل شوریدهام چه طوفانی است
3 کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
4 ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت که مادری و پرستاری و نگهبانی است
1 ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
2 بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
3 بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
4 بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
1 نخودی گفت لوبیائی را کز چه من گردم این چنین، تو دراز
2 گفت، ما هر دو را بباید پخت چارهای نیست، با زمانه بساز
3 رمز خلقت، بما نگفت کسی این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
4 کس، بدین رزمگه ندارد راه کس، درین پرده نیست محرم راز
1 کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
2 از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
3 هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
4 آسودهاند کارگران جمله، وقت شب چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
1 سرو خندید سحر، بر گل سرخ که صفای تو به جز یکدم نیست
2 من بیک پایه بمانم صد سال مرگ، با هستی من توام نیست
3 من که آزاد و خوش و سرسبزم پشتم از بار حوادث، خم نیست
4 دولت آنست که جاوید بود خانهٔ دولت تو، محکم نیست