1 دی، کودکی بدامن مادر گریست زار کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
2 طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
3 اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
4 امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت
1 گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد زار بنالید و نزار اوفتاد
2 ناخنش از سنگ حوادث شکست دزد قضا و قدرش راه بست
3 از طمع و حمله و پیکار ماند کارگر از کار شد و کار ماند
4 کودک دهقان، بسرش کوفت مشت مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
1 به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
2 پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی هر آنچه ریشتهای، عاقبت ترا کفن است
3 بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
4 چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
1 گفت با صید قفس، مرغ چمن که گل و میوه، خوش و تازه رس است
2 بگشای این قفس و بیرون آی که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
3 گفت، با شبرو گیتی چکنم که سحر دزد و شبانگه عسس است
4 ای بسا گوشه، که میدان بلاست ای بسا دام، که در پیش و پس است
1 نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم
2 بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم
3 بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم
4 عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
1 یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز بدست آورد الماسی دل افروز
2 نهادش در میان کیسهای خرد ببستش سخت و سوی مخزنش برد
3 درافکندش بصندوقی از آهن بشام اندر، نهفت آن روز روشن
4 بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد
1 گه احرام، روز عید قربان سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
2 که من، مرآت نور ذوالجلالم عروس پردهٔ بزم وصالم
3 مرا دست خلیل الله برافراشت خداوندم عزیز و نامور داشت
4 نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک مکانی همچو من، فرخنده و پاک
1 موشکی را بمهر، مادر گفت که بسی گیر و دار در ره ماست
2 سوی انبار، چشم بسته مرو که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
3 تله و دام و بند بسیار است دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
4 تله مانند خانهایست نکو دام، مانند گلشنی زیباست
1 شمع بگریست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بیخبر است
2 بسوی من نگذشت، آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است
3 بسرش، فکر دو صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است
4 گفت پروانهٔ پر سوختهای که ترا چشم، بایوان و در است
1 دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند مانیم ما همیشه بتاریک خانهای
2 من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد در سعی و رنج ساختن آشیانهای
3 آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم از گل بسبزهای و ز بامی بخانهای
4 خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی کودک نگفت، جز سخن کودکانهای