1 برید دوست چون آورد نامه درید آن عاشق از اندوه جامه
2 سلامی دید، دور از هر سلامت حدیثی سر به سر جنگ و ملامت
3 بدانست از سواد نامهٔ دوست فراغ خاطر خود کامهٔ دوست
4 به دل گفتا: بکن زین کار دندان جفا بر خود مکن چندین که چندان
1 از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟ که او هر ساعت از جایی گریزد
2 چو صورت هست معنی نیز باید برون از حسن خیلی چیز باید
3 نه هر گوهر که بینی شب چراغست نباشد گل به هر وادی که راغست
1 جوانی خار کن بر خار میخفت کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
2 مرا تا خار دامن گیر گشتست گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
3 ز خاری هر که او پیوند بیند همان بهتر که: گل دیگر نچیند
4 به تنهایی مرا خاری تمامست وصال گل به انبازی حرامست
1 دل عاشق بدان فکرت چو برخاست زبان خامه را پاسخ بیاراست
2 رقم زد بر بیاض نامه چون زر بدین سان نکتهای تازه و تر
1 همانا، دیگری داری، نگارا که دور از خویش میداری تو ما را
2 تو، خود گیرم، که همچون آفتابی چرا باید که روی از من بتابی؟
3 خیالم فاسد و حالم تباهست بدین گونه سرشک من گواهست
4 مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
1 دل از ما بر گرفتی، یاد میدار جفا از سر گرفتی، یاد میدار
2 به دست من ندادی زلف و بامن به مویی در گرفتی، یاد میدار
3 چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
4 مرا درویش دیدی، رفتی از غم رخم در زر گرفتی، یاد میدار
1 تو از من چون به زودی سیر گشتی مرا روباه دیدی،شیر گشتی
1 بدان آتش رخ آوردند چون دود حقیقت نکتهای آتش اندود
2 به خشم از سر گرفت آن تندخویی چنین باشد جواب تندگویی
3 چو بد کردی، کنندت بد مکافات رسی از آفت انگیزی به آفات
1 چرا بر زورمندی تند گردی؟ که گر تندی نماید کند گردی
2 چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟ اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟
1 کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
2 ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ که شیرین را درین تلخی توان یافت
3 نظر میکن بنقش دوستان ژرف ولیکن دور دار انگشت از حرف
4 چو اندر دوستی کار تو زرقست نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟