1 چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد اگر فردا به منزل حور باشد
2 گر از معشوق صد جور و جفا خاست چو رخ بنمود عذر جرمها خواست
3 و گر خونت همی ریزد جمالش چو یار آید ز در میکن حلالش
1 چو بشنید این سخن، بر زاری او بتندید از پریشان کاری او
2 به دل در دشمنی چیزی نبودش ولی در دوستی میآزمودش
1 همانا با منت یاری همین بود فغان و گریه و زاری همین بود
2 مرا گفتی که: یاری مهربانم زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
3 به دام من در افتادی و حالی برون جستی و پنداری همین بود
4 زدی لاف از وفاداری همیشه چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
1 عنایتها توقع دارم از تو که هم آشفته و هم زارم از تو
2 عزیزی پیش من چون جان اگر چه به چشم خلق گیتی خوارم از تو
3 ز کار من مشو غافل، که عمریست که من سرگشته و بیکارم از تو
4 نخواهم گشتن از عشق تو بیزار بهل، تا میرسد آزارم از تو
1 به زودی قاصدی این نامه چون باد بیاورد و بدان آشفته دل داد
2 چو عاشق دید کار خویش مشکل به زاری با دل خود گفت: کای دل
3 مشو در بند او کز مهر دورست نمیخواهد ترا، آخر نه زورست
1 ز بهر آنکه ناچارست دیدن به هر سختی نمیشاید بریدن
2 اگر در بند آن شیرین زبانی سخن باید که جز شیرین نرانی
3 چو با خوبان نباشی مرد کشتی نباید کرد با ایشان درشتی
1 برای او چه باشی اشک ریزان؟ که باشد دایم از مهرت گریزان
2 اگر یارت جفا جوید وفا کن چو با او بر نمیآیی، رها کن
1 از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟ که او هر ساعت از جایی گریزد
2 چو صورت هست معنی نیز باید برون از حسن خیلی چیز باید
3 نه هر گوهر که بینی شب چراغست نباشد گل به هر وادی که راغست
1 نمییابم برت چندان مجالی که در گوش تو گویم حسب حالی
2 هوس دارم که هر روزت ببینم و گر هر روز نتوان، هر به سالی
3 منم هر ساعت از هجرت به دردی منم هر لحظه از عشقت به حالی
4 نه در کار بلای هجر دستی نه در خورد هوای عشق بالی
1 زهی، سودای من گم کرده نامت بسوزانم بدین سودای خامت
2 نگویی: کین چه سودای محالست؟ نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
3 نه بر اندازهٔ خود کام جستی برون از پایهٔ خود نام جستی
4 متاز اندر پی چون من شکاری که این کارت نمیآید به کاری