1 به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟ بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
2 چو من در خاک خاموشی نشستم زدندم چوب، تا کیمخت بستم
3 نشان دانش اندر قیل و قالست هران کس را که نطقی نیست لالست
4 به قدر راستی گیرد سخن سنگ سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
1 چو دید آن عاشق دلسوز خسته همایون نامهٔ یار خجسته
2 به جوش آمد دلش از درد و اندوه رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه
3 ز نو آغاز کرد افغان و زاری به زاری گفت با باد بهاری
1 دگر بوی بهار آوردهای، باد نسیم زلف یار آوردهای، باد
2 به دام اندر کشیدی خستهای را ز دام عشق بیرون جستهای را
3 نگارم را خبر ده، گر توانی که: ای جان را به جای زندگانی
4 غمت هر لحظه در پروازم آورد خیالت چون کبوتر بازم آورد
1 ز جام عاشقی مستم دگر بار بریدم مهر و پیوستم دگر بار
2 به دام عاقلی افتاده بودم ز دام عاقلی جستم دگر بار
3 ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم ترا، آن توبه بشکستم دگر بار
4 وجودم نیست گشت از عشق، تا تو نپنداری که من هستم دگر بار
1 برآرم دست تا رویت به غارت بچینم گل، نیندیشم ز خارت
1 چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری به جای آورد شرط دوستداری
2 بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود
1 ز بهر آنکه ناچارست دیدن به هر سختی نمیشاید بریدن
2 اگر در بند آن شیرین زبانی سخن باید که جز شیرین نرانی
3 چو با خوبان نباشی مرد کشتی نباید کرد با ایشان درشتی
1 بپرسیدند از محمود غازی: چرا چندین گرفتار ایازی؟
2 بگفتا: چون که از وی ناگزیرست ازین پس ما غلامیم، او امیرست
3 به نرمی طبع تندان رام گردد به سختی پخته دیگر خام گردد
4 اگر در عاشقی صد جان به پاشی چو در بینی تو خود معشوق باشی
1 دگر بار آن بت از خواری پشیمان شد از جور و ستمگاری پشیمان
2 نوشت از غایت مهری، که دانی ضرورت نامهای در مهربانی
3 بدان آشفتهٔ مسکین فرستاد به لطف و عذرخواهی وعدها داد
1 زهی! از جام مهرت مست گشته ز کوباکوب هجران پست گشته
2 بسی در عشق گرم و سرد دیدی کنون بنشین، که آن خود کشیدی
3 بگستر فرش و خلوت ساز جارا که عزم آن شبستانست ما را
4 سحرگاهان دعای مستجابت به روی کار باز آورد آبت