1 سمن بر تند شد از گفتن او بجوشید از غضب خون در تن او
2 نوشت این نامهٔ دلسوز را باز جوابی پر عتاب و عشوه و ناز
1 اگر صد چون تومیرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم
2 دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
3 به شوخی شیر گیرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم
4 چو از تنگ دهانم قند ریزد ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
1 همان سنگین دل نامهربانم که در شوخی به عالم داستانم
2 دل من مهر او جوید که خواهم لبم احوال او گوید که دانم
3 اگر خواهم که جان به خشم توان زود و گر خواهم که دل دزدم توانم
4 ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم ترا از من چه سود؟ ار مهربانم
1 نخواهی گشت با وصلم هم آواز کناری گیر و با هجران همی ساز
2 نخواهم در تو پیوستن بیاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
1 به زودی قاصدی این نامه چون باد بیاورد و بدان آشفته دل داد
2 چو عاشق دید کار خویش مشکل به زاری با دل خود گفت: کای دل
3 مشو در بند او کز مهر دورست نمیخواهد ترا، آخر نه زورست
1 برای او چه باشی اشک ریزان؟ که باشد دایم از مهرت گریزان
2 اگر یارت جفا جوید وفا کن چو با او بر نمیآیی، رها کن
1 طبیبی با یکی از دردمندان بگفت آن شب که بودش درد دندان
2 که: دندان چون به درد آرد دهانت بکن ور خود بود شیرین چو جانت
3 رفیقی گر ز پیوندت گریزد ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
4 چو زین سر هست، زان سر نیز باید که مهر از یکطرف دیری نپاید
1 ز چشم سوکوار اشکی چو باران همی بارند مسکین سوکواران
2 شب تاریک او بیدار تا روز همی گفت این سخن با گریه و سوز
1 سبک خیز، ای نسیم نوبهاری چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟
2 بدان سر خیل خوبان بر سلامی بگو: کز خیل مشتاقان غلامی
3 به صد زاری سلامت میرساند نه یکدم، صبح و شامت میرساند
4 زمین بوسیده، میگوید به زاری که: چون خاک زمین گشتم به خواری
1 چو با من رای پیوندی نداری دلم سیر آمد از پیوند و یاری
2 نه خوی آن که از من عذر خواهی نه بوی آن که بر من رحمت آری
3 سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟ دلم شد تیره، تا کی بردباری؟
4 رخت چندان جفا کردست بر من که گر بعضی بگویم شرم داری