1 اگر صد چون تومیرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم
2 دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
3 به شوخی شیر گیرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم
4 چو از تنگ دهانم قند ریزد ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
1 نخواهی گشت با وصلم هم آواز کناری گیر و با هجران همی ساز
2 نخواهم در تو پیوستن بیاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
1 اگر با عقل داری آشنایی جدایی جوی ازین یاران، جدایی
2 ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد شکیبایی و دوری پیشه میکرد
3 برآشفت و پریشان کرد نامش به دست قاصدی گفتا پیامش
1 گدایی گشت با شهزادهای جفت بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
2 به دست خود سزای خویش دیدم که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
3 هر آن مفلس که باشد طالب گنج تحمل بایدش کردن بسی رنج
4 سزای خویش باید یار جستن به قدر قوت خود بار جستن
1 تومینالی و کس را زان خبر نه وزان زاری ترا خود درد سر نه
2 دل اندر مهر من بستی و آنگاه ز من حاصل به جز خون جگر نه
3 مرا زلفی چو زنجیرست و از تو کسی در عاشقی دیوانه تر نه
4 سخن بسیار میدانی وزین سال سخنها در دل من کارگر نه
1 خبر دادند مجنون را که: لیلی ندارد با تو پیوندی و میلی
2 بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست وفای عاشق بیچاره کافیست
3 تو نیز، ار طالب آن یار نغزی قدم را راست مینه، تا نلغزی
4 به هر زخمی ز یاری سرمیپچان عنان از دوستداری برمپیچان
1 نباید دوستان را دل شکستن که چون بشکست نتوان باز بستن
2 دلی کو را نظر باشد به حالت ز نور او بیفزاید جمالت
3 رخ خوب از نظر زینت پذیرد ولی صورت ز معنی نور گیرد
1 که یار بیوفا با مهر شد جفت چو بشنید این غزل با اوحدی گفت
1 همانا، دیگری داری، نگارا که دور از خویش میداری تو ما را
2 تو، خود گیرم، که همچون آفتابی چرا باید که روی از من بتابی؟
3 خیالم فاسد و حالم تباهست بدین گونه سرشک من گواهست
4 مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
1 زهی! از جام مهرت مست گشته ز کوباکوب هجران پست گشته
2 بسی در عشق گرم و سرد دیدی کنون بنشین، که آن خود کشیدی
3 بگستر فرش و خلوت ساز جارا که عزم آن شبستانست ما را
4 سحرگاهان دعای مستجابت به روی کار باز آورد آبت