1 برید دوست چون آورد نامه درید آن عاشق از اندوه جامه
2 سلامی دید، دور از هر سلامت حدیثی سر به سر جنگ و ملامت
3 بدانست از سواد نامهٔ دوست فراغ خاطر خود کامهٔ دوست
4 به دل گفتا: بکن زین کار دندان جفا بر خود مکن چندین که چندان
1 در آن مدت، که بود از محنت تب جهان بر چشم من تاریک چون شب
2 دلم مصباح گشت و فکرتم زیت بدین پرتو بگفتم پانصد بیت
3 شب شنبه، که بود آغاز هفته رجب را بیست روز از ماه رفته
4 به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت به پایان بردم این در حال ضجرت
1 چو دید آن عاشق دلسوز خسته همایون نامهٔ یار خجسته
2 به جوش آمد دلش از درد و اندوه رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه
3 ز نو آغاز کرد افغان و زاری به زاری گفت با باد بهاری
1 کسی کو آزمود، آنگاه پیوست نباید بعد از آن خاییدنش دست
2 چو پیوندی و آنگاه آزمایی ز حیرت دست خود بسیار خایی
3 دل عاشق سکونت پیشه باید عزیمت را نخست اندیشه باید
1 مگر با ما سر یاری نداری؟ که ما را در مشقت میگذاری؟
2 چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟ مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
3 تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟ من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
4 تو اندر پرده ای با غمگساران من از بیرون چو نقش پرده داران
1 چرا بر زورمندی تند گردی؟ که گر تندی نماید کند گردی
2 چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟ اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟
1 چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند در آن بیچارگی کردن فرو ماند
2 به ننگ و نام خود لختی نظر کرد سخنهایی، که بود، از دل بدر کرد
3 غرور حسن بود اندر سر او نمیشد رام طبع کافر او
1 چو با من رای پیوندی نداری دلم سیر آمد از پیوند و یاری
2 نه خوی آن که از من عذر خواهی نه بوی آن که بر من رحمت آری
3 سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟ دلم شد تیره، تا کی بردباری؟
4 رخت چندان جفا کردست بر من که گر بعضی بگویم شرم داری
1 دگر نوبت، چو باد نوبهاری به عاشق برد بوی دوستداری
2 به هوش آمد، بنالید از خطابش نوشت این چند بین اندر جوابش
1 دل از ما بر گرفتی، یاد میدار جفا از سر گرفتی، یاد میدار
2 به دست من ندادی زلف و بامن به مویی در گرفتی، یاد میدار
3 چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
4 مرا درویش دیدی، رفتی از غم رخم در زر گرفتی، یاد میدار