1 مگر با ما سر یاری نداری؟ که ما را در مشقت میگذاری؟
2 چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟ مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
3 تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟ من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
4 تو اندر پرده ای با غمگساران من از بیرون چو نقش پرده داران
1 نمییابم برت چندان مجالی که در گوش تو گویم حسب حالی
2 هوس دارم که هر روزت ببینم و گر هر روز نتوان، هر به سالی
3 منم هر ساعت از هجرت به دردی منم هر لحظه از عشقت به حالی
4 نه در کار بلای هجر دستی نه در خورد هوای عشق بالی
1 بگویم با تو سر سینهٔ خویش بپردازم غم دیرینهٔ خویش
1 چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند در آن بیچارگی کردن فرو ماند
2 به ننگ و نام خود لختی نظر کرد سخنهایی، که بود، از دل بدر کرد
3 غرور حسن بود اندر سر او نمیشد رام طبع کافر او
1 به قدر حسن خوبان دلفروزند چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند
2 بلایی باشد و مشکل بلایی! که یاری محتشم گیرد گدایی
3 چو با زورآزمایان پنجه کردی یقین میدان که خود را رنجه کردی
1 گدایی گشت با شهزادهای جفت بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
2 به دست خود سزای خویش دیدم که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
3 هر آن مفلس که باشد طالب گنج تحمل بایدش کردن بسی رنج
4 سزای خویش باید یار جستن به قدر قوت خود بار جستن
1 دل آن ماه نیز این فکر میکرد کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
2 چو اندر کیسه اندک دید سیمش به سنگ انداز هجران کرد بیمش
3 بگفت این نامه را تا: نقش بستند نخستین زهر در شکر شکستند
1 زهی، سودای من گم کرده نامت بسوزانم بدین سودای خامت
2 نگویی: کین چه سودای محالست؟ نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
3 نه بر اندازهٔ خود کام جستی برون از پایهٔ خود نام جستی
4 متاز اندر پی چون من شکاری که این کارت نمیآید به کاری
1 مشو عاشق، که جانت را بسوزد غم عشق استخوانت را بسوزد
2 تو آتش میزنی در خرمن خویش ندانی این و آنت را بسوزد
3 مخور خوبان آتش خوی را غم که روزی خان ومانت را بسوزد
4 ز دیده اشک خون چندین مباران که ترسم دیدگانت را بسوزد
1 نخواهم با تو پیوستن به یاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری