اگر با عقل از اوحدی مراغهای منطقالعشاق 13
1. اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی
...
1. اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی
...
1. تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
...
1. تومینالی و کس را زان خبر نه
وزان زاری ترا خود درد سر نه
...
1. مرا جویی و از من دور مانی
چو دل گرمی کنم رنجور مانی
...
1. چو بشنید این حدیث از هوش رفته
بیفتاد این سخن در گوش رفته
...
1. ضرورت خود یقینست این و آن را
که کس دشمن ندارد دوستان را
...
1. خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
...
1. دگر نوبت، چو باد نوبهاری
به عاشق برد بوی دوستداری
...
1. مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
...
1. نمییابم برت چندان مجالی
که در گوش تو گویم حسب حالی
...
1. بگویم با تو سر سینهٔ خویش
بپردازم غم دیرینهٔ خویش
...
1. چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند
در آن بیچارگی کردن فرو ماند
...