1 مشو عاشق، که جانت را بسوزد غم عشق استخوانت را بسوزد
2 تو آتش میزنی در خرمن خویش ندانی این و آنت را بسوزد
3 مخور خوبان آتش خوی را غم که روزی خان ومانت را بسوزد
4 ز دیده اشک خون چندین مباران که ترسم دیدگانت را بسوزد
1 خداوندا، به ارواح بزرگان که یوسف را نگه داری ز گرگان
2 بزرگش دار در دانش چو یوسف عزیز مصر گردانش چو یوسف
3 برنجش را ز باد غم مکن پست به خواری دشمنانش را ببر دست
4 به پیش خواجه رونق بخش و نورش مدار از سایهٔ این خواجه دورش
1 بپرسیدند از محمود غازی: چرا چندین گرفتار ایازی؟
2 بگفتا: چون که از وی ناگزیرست ازین پس ما غلامیم، او امیرست
3 به نرمی طبع تندان رام گردد به سختی پخته دیگر خام گردد
4 اگر در عاشقی صد جان به پاشی چو در بینی تو خود معشوق باشی
1 دل عاشق بدان فکرت چو برخاست زبان خامه را پاسخ بیاراست
2 رقم زد بر بیاض نامه چون زر بدین سان نکتهای تازه و تر
1 نشاید در تو پیوستن به یاری نباید کرد با تو دوستداری
1 ز جام عاشقی مستم دگر بار بریدم مهر و پیوستم دگر بار
2 به دام عاقلی افتاده بودم ز دام عاقلی جستم دگر بار
3 ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم ترا، آن توبه بشکستم دگر بار
4 وجودم نیست گشت از عشق، تا تو نپنداری که من هستم دگر بار
1 شنیدم حاجییی احرام بسته چو در ریگ بیابان گشت خسته
2 بخود گفت: ار چه پر تشویش راهست جمال کعبه نیکو عذر خواهست
3 اگر در خانه خود را قید سازی کجا مرغ حرم را صید سازی؟
4 ز هجران گر چه داری صد شکایت به روز وصل بگذار آن حکایت
1 نخواهم با تو پیوستن به یاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
1 برآرم دست تا رویت به غارت بچینم گل، نیندیشم ز خارت
1 ازین گفتن، خدایا، شرم دارم و زان حضرت به غایت شرمسارم
2 ز فیض خود دلم پر نور گردان زبانم را ز باطل دور گردان
3 ضمیرم را ز معنی بهره ور کن خیال فاسد از طبعم بدر کن
4 مرا توفیق نیکو بندگی ده دلم را زنده دار و زندگی ده