1 به بوی وصل بودم شادمانه چه دانستم که خواهد بودیا نه؟
1 به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت
2 چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار دل پرداز او را
3 به دل گفتا که: ناچارست یاری همین سرگشتهٔ بیچاره، باری
1 نباید دوستان را دل شکستن که چون بشکست نتوان باز بستن
2 دلی کو را نظر باشد به حالت ز نور او بیفزاید جمالت
3 رخ خوب از نظر زینت پذیرد ولی صورت ز معنی نور گیرد
1 به گل گفتند: بلبل بس حقیرست ترا با او چرا این دارو گیرست؟
2 بگفتا: بلبلی کز من زند لاف بر من به ز ده سیمرغ در قاف
3 دل صافی ترا از لشکری به درون بینفاق از کشوری به
4 نظر، کز راستی آید، بلندست برون از راستی خود ناپسندست
1 پری، با آنکه واقف میشد از دوست در آن معنی که حق با جانب اوست
2 دگر ره تازه زهری بر شکر زد حروف مهر و کین بر یک دگر زد
3 نوشت این نامه و فرمود تا زود بدو بردند، نظرم نامه این بود
1 زهی! گرد جهان سر گشته از من چنین بی موجبی بر گشته از من
2 کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟ ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
3 مرا گفتی که: از عشق تو مستم به دستان کردن آوردی به دستم
4 چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی جفا کردی، که بر من چیر گشتی
1 همانا با منت یاری همین بود فغان و گریه و زاری همین بود
2 مرا گفتی که: یاری مهربانم زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
3 به دام من در افتادی و حالی برون جستی و پنداری همین بود
4 زدی لاف از وفاداری همیشه چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
1 نشاید در تو پیوستن به یاری نباید کرد با تو دوستداری
1 چو پیش عاشق آمد نامهٔ دوست حدیثی دید همچون مغز در پوست
1 چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن بیندیشیدن و پرورده گفتن
2 سخن باید که بر بنیاد باشد که چون بیاصل رانی باد باشد
3 سخن گر نیک دانی گفت، مردی چو در گفتن بمانی زخم خوردی