1 دگر بار آن بت از خواری پشیمان شد از جور و ستمگاری پشیمان
2 نوشت از غایت مهری، که دانی ضرورت نامهای در مهربانی
3 بدان آشفتهٔ مسکین فرستاد به لطف و عذرخواهی وعدها داد
1 چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری به جای آورد شرط دوستداری
2 بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود
1 ضرورت خود یقینست این و آن را که کس دشمن ندارد دوستان را
2 بداند، هر که او آگاه باشد که دلها را به دلها راه باشد
3 درستانی، که عشق راست ورزند چو بید نو بهر بادی نلرزد
1 دل آن ماه نیز این فکر میکرد کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
2 چو اندر کیسه اندک دید سیمش به سنگ انداز هجران کرد بیمش
3 بگفت این نامه را تا: نقش بستند نخستین زهر در شکر شکستند
1 چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن بیندیشیدن و پرورده گفتن
2 سخن باید که بر بنیاد باشد که چون بیاصل رانی باد باشد
3 سخن گر نیک دانی گفت، مردی چو در گفتن بمانی زخم خوردی
1 تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟ کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
2 چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟ که در دام بلا پیچید بالت
3 چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟
4 ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست
1 چو بشنید این حدیث از هوش رفته بیفتاد این سخن در گوش رفته
2 دلش با آن گران پاسخ دژم بود هنوز اندر وفا ثابت قدم بود
3 همی دانست کان خواری به دل نیست ز معشوقان دل آزاری به دل نیست
1 زهی! گرد جهان سر گشته از من چنین بی موجبی بر گشته از من
2 کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟ ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
3 مرا گفتی که: از عشق تو مستم به دستان کردن آوردی به دستم
4 چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی جفا کردی، که بر من چیر گشتی
1 چو آمد نامهٔ معشوق چالاک به عاشق، گفت آن مهجور غمناک
2 غنوده بخت شد بیدار ما را مشرف کرد خواهد یار ما را
3 طرب پیوند خواهد کرد با دل روا گشت آنچه میجست از خدا دل
4 خنک دردی که درمانی پذیرد! خوشا کاری که سامانی پذیرد!
1 بگویم با تو سر سینهٔ خویش بپردازم غم دیرینهٔ خویش