1 کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ یا چون سخنت لل لالا باشد؟
2 گر زیر فلک به راستی چون بالات گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
1 مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
2 ناگاه برون کند سر از گنج رخت ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
1 تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
2 یک روز به زلف تو در آویزم زود آخر سر این رشته به جایی باشد
1 زلف تو ز بالای تو مهجور نشد جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
2 با این همه آرزو که در سر دارد بنگر که ز آستان تو دور نشد
1 لب نیست که از مراغه پر خنده نشد آب قرقش دید و به جان بنده نشد
2 از مردهٔ گور او عجب میدارم کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
1 صافی چو ترا دید روان مینالد برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
2 گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ جانش به لب آمدست از آن مینالد
1 لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
2 من عشق ترا نهفته بودم در دل چون کار به جان رسید در گفت آمد
1 از نوش جهان نصیب من نیش آمد تیر اجلم بر جگر ریش آمد
2 کوته سفری گزیده بودم، لیکن ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
1 مه روی ترا ز مهر مه میداند کز نور تو شب رهی بده میداند
2 سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال کان بازی را رخ تو به میداند
1 صدرا، دل دشمن تو در درد بماند بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
2 خصم تو ندیدیم که ماند بسیار هرگز مگر این خصم که در نرد بماند