1 تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟ بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
2 جز سایهٔ خویشتن نمیبینی تو ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟
1 هر دم لحد تنگ بگرید بر من وین خاک به صد رنگ بگرید بر من
2 بر سنگ نویسید به زاری حالم تا بشنود و سنگ بگرید بر من
1 کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست تا در دل او مهر تو آتش نزدست
2 از طرهٔ طیرهٔ تو مشک ختنی عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست
1 یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ کنه کرم نامتناهیت که دید؟
2 هر چند که واصلان به بیداری و خواب گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟
1 گندم گونی که همچو کاهم بربود نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
2 از غصهٔ ما به ارزنی باک نداشت یک جو نظری به جانب ماش نبود
1 شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد لجلاج لجاج با تو نتواند برد
2 اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد
1 زلفت، که چو حلقهٔ کمند افتادست از وی دل عالمی به بند افتادست
2 در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک آشفته ز بالای بلند افتادست
1 شد درد بر پای فلک فرسایت تا عرضه کند سختی خود بر رایت
2 دارد طمع آنکه بگیری دستش ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟
1 خواهم که لب باده پرستت بوسم و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم
2 صد نقش چو دستارچه بر آب زدم باشد که چو دستارچه دستت بوسم
1 از ژاله چو لاله راست لل در کام برخیز و به سوی گل و گلزار خرام
2 تا در ورق جوی ببینی مسطور صد بار که: مینیست درین فصل حرام